بحر طبعم در سخن چون گوهر افشانی کرد


در صدف گوهر ز خجلت چهره مرجانی کند

خضر کلکم چون ز ظلمات دوات آید برون


صفحه از فیض قدومش سنبلستانی کند

غنچه های معنی بکرم تبسم چون کنند


حد گل باشد که آنجا خنده پنهانی کند

روی در صحرا نهد چون محمل لیلی قفس


بلبل مستی چو آهنگ غزل خوانی کند

در دبستان سخن هر جا ادیم صفحه ای است


از سهیل نقطه من چهره نورانی کند

حدت طبعم چو آید بر سر مشاطگی


غنچه پژمرده دل را لعل پیکانی کند

این دم گرمی که من با خود به باغ آورده ام


شبنم افسرده را یاقوت رمانی کند

باغبان از غیرت طبع بلند آوازه ام


عندلیب مست را در غنچه زندانی کند

بوریا در زیر بال طوطیان پنهان شود


در دبستانی که کلکم شکرافشانی کند

ساق عرش از معنی رنگین من بندد نگار


آفتاب از صبح رایم چهره نورانی کند

می چکد شور ملاحت از زبان خامه ام


خوان معنی را دوات من نمکدانی کند

مصر معنی خرم است از رود نیل خامه ام


حسن طبعم نازها بر ماه کنعانی کند

قطره ای کز کلک معنی آفرین من چکد


در مذاق تشنه چشمان آب حیوانی کند

غنچه ای کز نوبهار خاطر من بشکفد


خنده بر گلزار صبح از پاکدامانی کند

خاطر دوشیزگان فکرت من نازک است


در گلستانم دم عیسی گرانجانی کند

طبع من از تنگنای لامکان دلگیر شد


تا به کی ضبط عنان از تنگ میدانی کند؟

بیضه خورشید را بر فرق گردون بشکند


چون همای همتم بال و پرافشانی کند

بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است


غنچه را کی می رسد با من دهن خوانی کند؟

شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان


پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند

هر که چون من از ظفرخان یافت فیض تربیت


می رسد گر در سخن دعوی حسانی کند

قبله ارباب معنی، خان فطرت دستگاه


آن که ملزم عقل کل را در سخندانی کند

در حریم دل چو افروزد چراغ قدسی را


راز دلها را بیان از خط پیشانی کند

پرده چون بردارد از رخسار، طبع انورش


کیست خاقانی که دعوی سخندانی کند

دست گوهربار او نگذاشت بر روی زمین


اشک در چشم یتیمی سبحه گردانی کند

تیغ در گردن به پای گلبن آید آفتاب


شبنم گل را اگر حفظش نگهبانی کند

تا نسیم همتش بر چهره عالم وزید


زلف هم نتواند اظهار پریشانی کند

چون سبک سازد به ریزش دست گوهربار را


حلقه ها در گوش ابر از گوهرافشانی کند

انتقام دل شکستن مو به مو از وی کشید


زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند

تا به مژگان گرد از چشم رکاب افشاندنش


هر سر مو بر تن خورشید مژگانی کن

شمع کافور از حریم رای او آورده صبح


زین سبب آفاق را هر روز نورانی کند

تا مگر در کفه او پاگذاری روز وزن


آفتاب از شوق پابوس تو میزانی کند

صاحبا تا چند دور از موکب اقبال تو


چهره رنگین صائب از اشک پشیمانی کند؟

قدسیان جمعند، آن بهتر که کلک ترزبان


بر دعای بی ریا ختم ثناخوانی کند

همتی بگمار تا این عندلیب بینوا


بار دیگر در گلستانت نواخوانی کند

چون ترا بر کشور دلها نگهبان کرده اند


هر کجا باشی ترا یزدان نگهبانی کند